عطش
راز این همه شیدایی چیست برای تو؟
جز عطش عشق که کربلا را
کعبه دل ها می کند . . .
تشنه عشق را
حسین باید که سیراب کند . . .
خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه وی
وین زلال از دل دریاست که ما را به سبوست …
راز این همه شیدایی چیست برای تو؟
جز عطش عشق که کربلا را
کعبه دل ها می کند . . .
تشنه عشق را
حسین باید که سیراب کند . . .
خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه وی
وین زلال از دل دریاست که ما را به سبوست …
و بابـــ-الحـوائـج یعـنی؛
کـــورتـرین گِــــره-ها را
« بـــدونِ دستــــ » بـاز-کـــردن…!
اَیــُهـَا الـرئــوفـــــ
+++
میــشهــ نگامـــ کنـــی؟
پــروانـه ای ؛
در کفش یــک زائــر دخیل بست !
باغهای گل دیدنـد
کفشداری حـرمـت قبـله پروانه هاست . . .
اَیــُهـَا الـرئــوفـــــ
+++
میــشهــ نگامـــ کنـــی؟
پــروانـه ای ؛
در کفش یــک زائــر دخیل بست !
باغهای گل دیدنـد
کفشداری حـرمـت قبـله پروانه هاست . . .
مـن #دعـــا مـی کنـم کـه #دعـای فـرزندم.
و دعـای #فـرزند #فـرزندم.
و دعـای فـرزندان فـرزندم.#مستجــاب شـود.
وقتـی کـه #مـی گـوینـد : بِاَبـی اَنـت و اُمـی یا اَباعبـدالله . . ..
مـن #دعـــا مـی کنـم کـه #دعـای فـرزندم.
و دعـای #فـرزند #فـرزندم.
و دعـای فـرزندان فـرزندم.#مستجــاب شـود.
وقتـی کـه #مـی گـوینـد : بِاَبـی اَنـت و اُمـی یا اَباعبـدالله . . ..
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.